یا طبیب من لا طبیب له..
سلام
دکتر محسن ستاری هستم.
متولد ۱۳۴۸
مدرسه و دبیرستان را با دیپلم ریاضی به اتمام رسانده و در سال ۱۳۶۶ وارد دانشگاه صنعتی شریف شدم ولی پس از مدتی فضای رشته مهندسی را با روحیات خودم سازگار ندیدم و انصراف دادم..
سالهای حضور در جنگ روحیاتم را تغییر داده بود و به دنبال فضای خدمت بیشتری بودم..
سال ۱۳۶۸ مجددا در کنکور شرکت کردم و تحصیل در رشته پزشکی را شروع کردم.
دوره پزشکی عمومی را در سال ۱۳۷۶ به پایان رسانده و پس از گذراندن تعهدات طرح و خدمت، سال ۱۳۷۸ وارد دوره تخصصی رشته بیهوشی و مراقبتهای ویژه ICU شدم.
.
بدلیل علاقه به علوم تغذیه و طب سنتی از سال ۱۳۷۸ و در همان ایام تحصیل در دوره رزیدنتی، مطالعات و فعالیت خود در این زمینه را آغاز کردم و علاوه بر تخصص بیهوشی و ICU مدرک دانش آموختگی “طب سنتی” را دریافت کردم.
طی سالهای ۱۳۸۲ تا ۱۳۹۲ علاوه بر فعالیت تخصصی و حرفه ای خود در اتاق عمل و ICU در زمینه های مختلف آموزشی و درمانی با دانشگاه علوم پزشکی همکاری داشتم و از جمله مسئولیت بیمارستان های حضرت زهرا س حضرت معصومه س و بیمارستان شهید بهشتی را عهدهدار بودم. افتخار دارم که تا امروز در کنار فعالیتهای ماندگار ذکر شده بیش از ۲۵ سال است با ارائه رژیمهای غذایی و معالجات طب سنتی میزبان شما عزیزان هستم.
همه چیز از سحرگاه ۲۱ بهمن ۱۳۶۴ شروع شد..
ارزشهای زندگیم تغییر کرد و دنیای جدیدی به روم باز شد..
عملیات والفجر ۸
جاده فاو ام القصر
ساعت ۵ صبح..
سه نفر از فرماندهان عراقی که با استفاده از تاریکی شب در سنگر پناهگاهی زیرزمینی مخفی شده بودند، بصورت ناگهانی و خطرناکی از پشت شروع به تیراندازی بسمت ما کردند..
بلافاصله خوابیدیم و پناه گرفتیم و با شلیک اسلحه و پرتاب نارنجک پاسخ دادیم.
اما چون سنگر داشتند تاثیر نداشت..
حاج اکبر “فرمانده گردان” برای حفظ جان بچه ها در تاریکی یک تنه و سینه خیز بسمت اونها رفت و در آخرین لحظه که میخواست به درک واصلشون کنه..
ناگهان یکیشون سر برآورد و رگبار کلاش رو بسمت حاجی خالی کرد..
.
حاجی با یک جهش رو به عقب شیرجه رفت و..
.
.
هوا تازه گرگ و میش شده بود..
دیدم صدای حاج اکبر پشت بی سیم مثل قبل نیست..
.
خودمو بش رسوندم، دیدم رنگ به رخسار نداره..
.
سرتاسر پشتش غرق خون بود اما چون میخواست کسی نفهمه و روحیه بچه ها ضعیف نشه چیزی نگفته بود و پشت به سنگر تکیه داده بود و ..
.
در کمتر از چند دقیقه زیر باران آتش دشمن با اندک لوازم و کمکهای اولیهای که بلد بودم، جای گلوله ها رو بستم و خونریزی رو کنترل کردم و ..
تا ترتیب انتقال حاجی به پشت جبهه فراهم شد..
.
فردا عصر روز دوم عملیات در بحبوحه دفع پاتک شدید دشمن جای فرماندهی حاجی خالی بود..
که یه صدایی از پشت سر توجهمون رو جلب کرد ..
داد میزد..
بچه ها من اومدم..
.
حاج اکبر بود که از بیمارستان با اختیار خودش برگشته بود خط اول..
.
همونجا الحمدلله شکراً لله گفتم و به خودم افتخار کردم که به موقع عمل کردم و جون حاجی رو نجات دادم..
.
میدونید..
وقتی خدا بخواد توی یه مسیری قرار بگیری هیچی نمی تونه متوقفت کنه..
و بر عکس..
اگر خدا نخواد و همه عالم بخوان، هیچ اتفاق مبارکی نمیافته..
.
اعتماد بنفسی که اونروز در ۱۶ سالگی در میدان خون و جهاد در کنار مردان مرد در قلبم شکل گرفت..
هنوز که هنوزه..
تا امروز برای نجات جان انسانها به من انرژی داده و میده..
بطوری که در طول این سالها جان انسانهای زیادی رو در لحظات بحرانی چه در بیمارستان و چه خارج از بیمارستان نجات دادم..